مليناملينا، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

عسلک مامان

بوس می خوام

  دلم می خواد اینجوری بوست کنم عسلک مامان عسلکم چند روزی تب داشت و حالش خوب نبود الهی مامان فدای اون چشمای بیحالش بره خیلی سخت مریض شده بود و وقتی اینجوری میشه بی حال و مریض میشه مامان اصلا نمی تونه تحمل کنه آخه به صدای قشنگش و شیطونیهاش عادت کردم و طاقت ندارم بیحال ببینمش. الان بهتره و سرحال شده الهی هیچوقت بی حال نشی مامان. راستی خودمم مریضم و چندوقتیه یه ماچ درست و حسابی از لپاش نکردم هوس کردم اینجوری ببوسمت مامانی دوستت دارم  ...
5 اسفند 1391

لبخند بزن عزیزم

هربار که به کسی لبخند می زنید حرکتی از عشق است هدیه ای به آن شخص یک چیز زیبا "صلح و آشتی با یک لبخند آغاز می شود."                                                            مادر ترزا ...
5 اسفند 1391

عکسای عسلک و قندک

    خوشگلای مامان دوستتون دارم. همه ی زندگیمو به پای شما گلای نازم میریزم تا شاهد رشد و شکوفایی و لحظه های زیبای زندگیتون باشم. فقط یک چیزه که ازتون میخوام تو زندگی مغلوب سختی ها نشید و با عزت نفس قدم بردارید. مهربون و با انصاف باشید و به همه محبت کنید. سخت کوش و پرتلاش باشید و برای رسیدن به اهداف بالا پویا باشید. عاشقتونم شیرینای من ...
1 اسفند 1391

روز عشق مبارک

دختر قشنگم دیروز روز مهرورزی و عشق ایرانیان باستان بود( 29 بهمن بنام سپندار مذگان نام داره) این روز رو به تو عزیز دلم تبریک میگم من به برکت وجود نازنین تو نه ساله که عاشقانه مادری میکنم و این حس زیبای مادر بودن رو تو به من بخشیدی ممنونم گل خوشبوی من عاشقتم گل بهی مامان بهار و تابستان بهانه ای بیش نیستند گلها فقط به عشق دیدن لبخند زیبای توست که باز می شوند ...
30 بهمن 1391

تولد مامانی

مامان جونم تولدت مبارک امسال ما تهران بودیم و عزیز برای مامانم جشن تولد گرفت و ما حسابی خوش گذروندیم و با علی و آریا و محمد آتیش سوزوندیم . مامان جون تولدت مبارک دوستت دارم ...
14 بهمن 1391

یک هفته ی خوب

هفته گذشته من و کوروش و مامانی به اتفاق رفتیم تهران و خیلی بهمون خوش گذشت. دیدوبازدید کردن ها و بودن در کنار خاله آزی و عزیز مهربونم و رفتن به جشن نامزدی پسر عمه ی مامانی و بازی کردن با پسر خاله آریا و پسر خاله صالح و صدرا و دختر خاله ثنا جونی و دایی هام علی و محمد و........... خیلی خاطرات خوبی برام به جا گذاشت.حالا من از سفر برگشتم با یه عالمه خاطره ی خوب و عکسایی که تو سفر مامانی ازم گرفته که میخوام بزارم اینجا تا برام یادگاری بمونه:   اینجا تو قطار بودم در راه رفتن که قطارش خیلی تکون و سر و صدا داشت و البته جونورایی که همهی بدنمو کنده بودن   صبح روزی که رسیدیم توی قطار نزدیکای تهرانیم   خونه ی عمو مه...
14 بهمن 1391

یادش بخیر بچگی هام

یادش بخیر اون روزا که کوچولو بودم همه می خواستن لپامو بخورن و منم خوشم نمی اومد و گریه می کردم.حالا برای خودم خانومی شدم و حالا من می خوام لپای داداشی رو بخورم و گاهی اون خوشش نمی یاد و از دستم فرار می کنه. هههههه روزگاره دیگه گهی زین به پشتو گهی پشت به زین. اینم عکسای کوچمولوگیهام:    تو شیمک مامانی بیست هفته ام بوده   در آغوش پدر 3روزه هستم   کنار خرس پاندای آریا دوماه هستم ده ماهه آرامگاه خیام     3سالمه در حال انجام تحقیقاتم هستم      5 سالمه رفته بودیم هتل رامسر       6 سالمه سنندج پارک آبیدره      &nb...
2 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسلک مامان می باشد